محل تبلیغات شما



 

پنج شنبه پیش چقدر خوب بود که انگار همه ی فشارای عالم از روم برداشته شد. شب بلیط داشتم و ظهرش رفتم بیمارستان امام خمینی دوست عزیز رو ببینم .با یه دسته گل نرگس. قصد داشتم قبل برگشتنم یه جای خوب فوتبال ببینم.هر چند رفیق فوتبالی عزیز نبود.رفتم یکی از کافه های سهروردی.داخل که شدم همه مشغول قلیون و سیگار.راستش خواستم برگردم اما دلم نیومد.جایی برای نشستن هم نبود.ته کافه ایستادم. قشنگ مثل وصله ناجور بین این همه دختر و پسر با تیپ های عجیب غریب اما بر خلاف چیزی که فکر می کردم خیلی به من احترام گزاشتن.برام صندلی جور کردن هر دقیقه بهم می گفتن چیزی لازم نداری؟دربی هم که پر از هیجان.خیلی خوب بود و واقعا خاطره شد برام.برگشتم خوابگاه نزدیک غروب.در عرض نیم ساعت وسایل رو جمع کردم.دختری تازه توی اون اتاق تخت گرفته بود.با هم حرف زدیم توی همون نیم ساعت.موقع خداحافظی گفتم دوستی کوتاه اما با کیفیتی بود.حقیقت گفتم. آقای اسنپ جای خوبی منو پیاده نکرد.با یه چمدون گنده پر کتاب و کلی وسیله.هرچی می رفتم به سالن ترمینال نمی رسیدم.خب نزدیک بود گریم بگیره اما این اخرش بود.برگشتم با کلی خاطره از آخرین پنجشنبه از دوستم و حرفاش.ولیعصر.کافه فوتبالی.دربی.سهروردی.غروب شلوغ تهرون.الان هنوز دلم تنگ هفته پیشه.

باز برگشتم تو شهر کوچیک و اروم دیلم با این همه فاصله از پایتخت.زندگی همینه.


 

خیلی دلگیر بودم اما خواستم که خوب خداحافظی کنم با دوستم که بره شهرشون و من چند روزی بیشتر بمونم. دوستانه ترین کاری که تونستم بکنم این بود که موهاش رو با کش موهام ببندم که بعدش  صورتشو ببوسم و تمام.

بعد از ظهر بهم پیام داد فاطمه خیلی دوستت دارم می دونی که.اما باز نکردم پیامشو.شاید هیچ وقت باز نکنم.

 

پ.ن:تو خوابگاهی که هستم، غیر از من و یکی دو نفر دیگه هیچ کس نیست.درست همین حالا نشستم و با یه حس فرح بخشی با صدای بلند گریه می کنم. از این حجم تنهایی تو این تهران بزرگ خیلی دلم گرفته.


ص ازدواج کرد.خواهرزاده عزیزم.توی ناز و نعمت بزرگ شد.اما با کسی ازدواج کرد که تقریبا با جیب خالی آمد خواستگاری اما خیلی عاشق و مصمم. پدرها دست بچه هایشان را گرفتند، کمک کردند.خانه و زندگی را ترتیب دادن.پشت همه ی کارها توکل بود.همه چیز خوب پیش رفت.بالاخره عروس و داماد چند شب پیش جشنشان را  برگزار کردند و .با یک عالم دعای خیر رفتند سر خانه و زندگی خودشان.خیلی خیلی مبارک.

چقدر خوب است که دخترها و پسرها زمانی ازدواج کنند که کاملا نگاهشان به افق های روشن زندگی باشد و پر امید برای زندگی برنامه بریزند.واقعیت این است که بالا رفتن سن آدم را سختگیر می کند.یک جایی ادم دیگر حس می کند با هیچ کس نمی تواند زندگی کند.خیلی بد است.

پول مهم هست اما با اعتقاد می گویم عشق و ادب حرف اول را می زنند.

 

*ان شالله

 

پ.ن:به شهر دوم می روم در حالی که باز دل گرفته هستم.هنوز عادت نکردم.مشکلات دیگری هم هست که اوضاعم را بدتر کرده.خلاصه اش اینکه به قول شاعر، آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده ای آوار از گلوی من دستاتو بردار!

 

 


 

وقتی تازه اومدم شهر ایکس، دو روز فقط گریه کردم بدون آب و غذا.برام غم انگیز بود، الان هم غم انگیزه شاید نه به شدت قبل.آرزو کردم پیش خانوادم باشم.مجبور شدم بیام ته دنیا.چون کار می خواستم و حقوقی که باهاش مستقل باشم, هرچیزی دوست دارم برای مادرم بخرم و بقیه ش رو پس انداز کنم.می تونستم تهران بمونم با یه کار خوب اما از این شهر شلوغ و تنهایی خسته شده بودم.اینجایی که هستم می تونم آخر هفته ها برگردم خونه.با فاطمه نامی اشنا شدم شیرازی.خیلی اروم و باصفا.دو سال مجبور شده اینجا بمونه و تا اخر امسال برمی گرده.هم دانشگاهی دوره لیسانسم بوده.بهم می گه اینجا پس رفت می کنی، یک روز هم نمون.واقعا نمی دونم.از بچه های دانشگاه گفت.از محمد علی نادری هم کلاسیم که تو نقاشی خیلی پیشرفت کرده و تو حوزه هنری تهران هم نمایشگاه زده.خیلی برام جالب بود.و تحسینش کردم که تونسته تو کاری که دوستش داره رشد کنه و به جاهای خوبش برسه.دچار حسرت من چرا پیشرفت نکردم هم شدم.شهر ما  یه خیابونه، چهار تا بانک و یه ساحل قشنگ.امیدوارم بتونم بمونمو یک سال توش زندگی کنم، اگه خدا بخواد.

الان که دارم از خونمون برمی گردم ، دل گرفته شدم.هر دقیقه اشکم سرازیر می شه.اما چیزی هست که انتخاب کردم.


 

معنوی ترین کاری که تونستم بکنم این بود که از گوشیم سوره یاسین رو پلی کنم و مثل ابر بهار اشک بریزم.می دونم باید قوی باشم اما نیستم.اینجایی که شهر من نیست رو دوست ندارم.بعد از یه دوره طولانی افسردگی و دوری از خانواده نمی دونم کار درستی بود که اومدم اینجا یا نه اما  نیاز به پول برای پس انداز دارم.و اینکه باید مستقل باشم.به این فکر می کنم که این تنهایی و سختی کشیدن های دوری از خانواده فراتر از روح لطیف یه دختر نیست؟اشتباه نیست که خودم رو عذاب می دم؟کسب درآمد اینقدر مهمه؟(البته تو این برهه از زندگیم مهمه).نمی دونم نمی دونم نمی دونم.فقط الان یه بغض گنده تو گلومه که هر چند دقیقه چند قطره ش از چشمام میاد پایین.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها